شاپرکی گِرد شمع
احساس سوختن به تماشا نمی شود؛ آتش بگیر تا بدانی چه می کشم.


  راز یک تولد ...

لبخند می زند دنیا. سرّ این شکر خند چیست؟ دهر از چه این گونه مسرور گشته است؟ آسمان امشب چراغانی است، گویی روزی دیگر است. صبر مهتاب به ثمر نشسته است. گریه و خنده مشتبه شده است. اشک ها از شوق است یا رمزی در پس آن نهر پنهان است؟ 

خورشید و ماه و ستارگان به سوی دختری پر می زنند. از اشتیاق در آغوش کشیدنش دست و پا گم می کنند. آسمان و زمین آمده اند تا آرامشی قدوسی در چشمان دریایی دخترک تزریق کنند و اما او با دیدگان ظریفش صبور و محکم، سربلند می کند صاحب کیهان را.

مهر می پاشد بر سپهر گردون. سر تا پای انسان دل می شود در جسم فرزند آدم. در بدو تولد این گونه پر فروغ بودن خود اعجاز است و بس. نور چشمی که کوه صلابتش را از او گرفته. عاشق اعتبارش را از قلب تپنده او گرفته؛ و جهان جریان دارد چون او سدی است استوار که بر پیکره ی تلاطم طوفان ها رعشه انداخته. جای هیچ تأمل نیست این میلاد یعنی تخریب هر چه خدعه و نیرنگ است. با ولادت او چاره خصم بی چارگی است. دختی آمده است که شکوه با عظمتش لرز بیاندازد بر جان و تن کفتارها.

عشق همان رازی است که از او “احسن المخلوق” آفریده. او همان است که بر فراز افلاک با جان بازی خود، رسم دیوانگی آموخت. او زینب است؛ که همه خلق به او مدیون اند؛ و چه دِین جمیلی است که خود خالق “ما یحدث جمیلا” است.

 


موضوعات: میلاد اهل بیت(ع), داستانک



 لینک ثابت

  مشق کنیم آنچه آموختیم... ...

در ترافیک سنگین شهر گیر کرده بودم، نه راه پیش داشتم نه راه پس… ظهر بود و خرما پزون، خسته بودم و حوصله این ماشین های به هم دوخته شده را نداشتم. هی این طرف و آن طرف می شدم که شاید ته این ترافیک وقت نشناس را ببینم اما تلاشم بی فایده بود؛ تا جاده بود ترافیک هم بود.

سعی کردم خودم را سرگرم کنم، گوشی را درآوردم و بازی فکری که برای پسرم نصب کرده بودم را انتخاب کردم و شروع به بازی کردم. کمی گذشت… اما دست به سر کردن خودم کار آسانی نبود. بلاخره حوصلم سر رفت و گوشی را کنار گذاشتم.

چشمانم برای پیدا کردن یک خروجی دو دو می زد. بعد از طی مسیر کمی پشت ترافیک، به یک خروجی رسیدم. سعی کردم از وسط ماشین هایی که مثل لانه زنبور به هم چسبیده بودند دربیایم؛ با کلی بوق و سر و صدای راننده ها توانستم ماشین را به کنار جاده هدایت کنم. داشتم می پیچیدم که صدای مهیجی مو را به تنم سیخ کرد، با چشمانی از حدقه بیرون زده و با رنگی پریده از ماشین پیاده شدم. حیران و متعجب به حادثه ای که رخ داده، خیره شده بودم که متوجه پیاده شدن راننده شدم. با نگرانی زاید الوصف و با صدایی که مملو از شرمندگی بود شروع به صحبت کردم: ببخشید؛ اصلا حواسم… راننده دستی بر شانه ام گذاشت و با لبخندی مهربان گفت: نگران نباش، چیز خاصی نشده، درست میشه، حالا تا صدای بقیه ماشین ها در نیومده برو؛ خدا به همرات. من را به داخل ماشین هدایت کرد و خودش وارد ماشینش شد.

باورم نمی شد، چرا راننده اینجور رفتار کرد؟ مگر نه اینکه با ماشینش تصادف کرده بودم، چرا به پلیس زنگ نزد؟ حداقل خسارت ماشین را می گرفت. اصلا به رویم هم نیاورد که چنین بی احتیاطی کردم.

در همین افکار بودم که رادیو اعلام کرد: روز میلاد امام حسن مجتبی(علیه سلام) کریم اهل بیت بر همه مسلمانان جهان مبارک باد.

چه زیبا درس امروزش را آموخته بود…

 

 

موضوعات: میلاد اهل بیت(ع), داستانک



 لینک ثابت

  قدم بر افلاک یا ... ...

صدای روح نواز اذان او را بیدار کرد. باز هم همان خواب مبهم و همیشگی و باز هم خاطر آشفته اش فقط یک چیز را به یاد داشت… راه رفتن در میان زمین و آسمان، قدم می زد اما گویی قدم هایش با زمین قهر بود. برای حرکت به سوی مقصد نیازی به تکیه بر سنگ فرش کره فانی نداشت و مثل همیشه در خواب، هیچکس جز او قادر به فاصله گرفتن از زمین نبود. افرادی با چشمانی متحیر می نگریستند و تلاش می کردند همانند او از سنگ سخت زیر پاهایشان دل بکنند اما نمی توانستند؛ و همیشه یک سوال گیج کننده ذهن پریشان او را به بازی می گرفت… چرا دیگران نمی توانند؟ باید بتوانند، کار آسانی است. این جواب همیشگی روح معلقش در افلاک بود.

اما حالا در بیداری، این پرسش حافظه اش را به کند و کاو وا داشته… آیا در طول زندگی، در بیداری های غفلت زده دنیا توانسته است از تمام زینت های فریبنده جهان فاصله بگیرد و جدا شود؟ و آیا دل کندن به همان آسانیست؟

شاید تمام خواب های یکنواختش توّهم باشد اما باور (شدنی بودنش) اختیاریست و اراده ی خواستن و توانستن می خواهد.

قدم هایش مقصد می خواهند… و اما مقصد ساختنیست.

موضوعات: داستانک



 لینک ثابت

  قدم های خودمختار ...

جون نداشتم غذا بخورم، از خستگی با همون لباس های خاکی کف سالن پهن شدم، تمام اعضای بدنم باهام سر جنگ داشت، درد از این پهلو به اون پهلو حوالم می کرد، رمق کمر صاف کردن هم نداشتم… دیگه برای این خانواده آستین خیر بالا نمی زنم بی معرفت حتی نیومد کمکم یه وسیله جا به جا کنه…

بلند شدم پنجره هارو باز کردم، خودنمایی ماه به آسمون جلوه می داد. آخه با این همه چراغ مصنوعی شهر شلوغ ما، ستاره های آسمون نای تابیدن ندارن؛ مگر اینکه مثل امشب از گل سر سبدش رونمایی کنه تا آسمون تماشایی بشه.

محو تماشای آسمون بودم که نگاهی به فرش خاکی دنیا کردم… یه پیر مرد توجهم را جلب کرد، عصا به دست با کلی تقلا با خم کردن کمر خمیدش سنگی را از وسط پیاده رو بلند کرد؛ دولا دولا کنار علفزار کوچک گوشه ی پارک رفت و سنگ را با دقتی که تعجبم را برانگیخت در میان چندین سنگ دیگر چید.

آموختم؛ پیرمرد با همه ناتوانیش منتظر دست خیر دیگری نبود و سنگ لم داده در پیاده رو را فرصتی برای شتافتن به سوی حق یافت.

صبح با قدم های بلند به سوی اداره در حرکت بودم که ناگهان چشمم به سنگهای چیده شده پیر مرد خورد، نزدیکتر شدم.

مانع های بر سر راه حفاظی برای لانه مورچه ها شده بود…

موضوعات: داستانک



 لینک ثابت
 



هر متنی که منبع ندارد... به قلم خودم است.


شجاعت در رها نکردن رویاست... حتی زمانی که همه فریاد غیر ممکن سر می دهند... آتش به اختیار



جستجو