صدای روح نواز اذان او را بیدار کرد. باز هم همان خواب مبهم و همیشگی و باز هم خاطر آشفته اش فقط یک چیز را به یاد داشت… راه رفتن در میان زمین و آسمان، قدم می زد اما گویی قدم هایش با زمین قهر بود. برای حرکت به سوی مقصد نیازی به تکیه بر سنگ فرش کره فانی نداشت و مثل همیشه در خواب، هیچکس جز او قادر به فاصله گرفتن از زمین نبود. افرادی با چشمانی متحیر می نگریستند و تلاش می کردند همانند او از سنگ سخت زیر پاهایشان دل بکنند اما نمی توانستند؛ و همیشه یک سوال گیج کننده ذهن پریشان او را به بازی می گرفت… چرا دیگران نمی توانند؟ باید بتوانند، کار آسانی است. این جواب همیشگی روح معلقش در افلاک بود.

اما حالا در بیداری، این پرسش حافظه اش را به کند و کاو وا داشته… آیا در طول زندگی، در بیداری های غفلت زده دنیا توانسته است از تمام زینت های فریبنده جهان فاصله بگیرد و جدا شود؟ و آیا دل کندن به همان آسانیست؟

شاید تمام خواب های یکنواختش توّهم باشد اما باور (شدنی بودنش) اختیاریست و اراده ی خواستن و توانستن می خواهد.

قدم هایش مقصد می خواهند… و اما مقصد ساختنیست.

موضوعات: داستانک