در ترافیک سنگین شهر گیر کرده بودم، نه راه پیش داشتم نه راه پس… ظهر بود و خرما پزون، خسته بودم و حوصله این ماشین های به هم دوخته شده را نداشتم. هی این طرف و آن طرف می شدم که شاید ته این ترافیک وقت نشناس را ببینم اما تلاشم بی فایده بود؛ تا جاده بود ترافیک هم بود.

سعی کردم خودم را سرگرم کنم، گوشی را درآوردم و بازی فکری که برای پسرم نصب کرده بودم را انتخاب کردم و شروع به بازی کردم. کمی گذشت… اما دست به سر کردن خودم کار آسانی نبود. بلاخره حوصلم سر رفت و گوشی را کنار گذاشتم.

چشمانم برای پیدا کردن یک خروجی دو دو می زد. بعد از طی مسیر کمی پشت ترافیک، به یک خروجی رسیدم. سعی کردم از وسط ماشین هایی که مثل لانه زنبور به هم چسبیده بودند دربیایم؛ با کلی بوق و سر و صدای راننده ها توانستم ماشین را به کنار جاده هدایت کنم. داشتم می پیچیدم که صدای مهیجی مو را به تنم سیخ کرد، با چشمانی از حدقه بیرون زده و با رنگی پریده از ماشین پیاده شدم. حیران و متعجب به حادثه ای که رخ داده، خیره شده بودم که متوجه پیاده شدن راننده شدم. با نگرانی زاید الوصف و با صدایی که مملو از شرمندگی بود شروع به صحبت کردم: ببخشید؛ اصلا حواسم… راننده دستی بر شانه ام گذاشت و با لبخندی مهربان گفت: نگران نباش، چیز خاصی نشده، درست میشه، حالا تا صدای بقیه ماشین ها در نیومده برو؛ خدا به همرات. من را به داخل ماشین هدایت کرد و خودش وارد ماشینش شد.

باورم نمی شد، چرا راننده اینجور رفتار کرد؟ مگر نه اینکه با ماشینش تصادف کرده بودم، چرا به پلیس زنگ نزد؟ حداقل خسارت ماشین را می گرفت. اصلا به رویم هم نیاورد که چنین بی احتیاطی کردم.

در همین افکار بودم که رادیو اعلام کرد: روز میلاد امام حسن مجتبی(علیه سلام) کریم اهل بیت بر همه مسلمانان جهان مبارک باد.

چه زیبا درس امروزش را آموخته بود…

 

 

موضوعات: میلاد اهل بیت(ع), داستانک