جون نداشتم غذا بخورم، از خستگی با همون لباس های خاکی کف سالن پهن شدم، تمام اعضای بدنم باهام سر جنگ داشت، درد از این پهلو به اون پهلو حوالم می کرد، رمق کمر صاف کردن هم نداشتم… دیگه برای این خانواده آستین خیر بالا نمی زنم بی معرفت حتی نیومد کمکم یه وسیله جا به جا کنه…

بلند شدم پنجره هارو باز کردم، خودنمایی ماه به آسمون جلوه می داد. آخه با این همه چراغ مصنوعی شهر شلوغ ما، ستاره های آسمون نای تابیدن ندارن؛ مگر اینکه مثل امشب از گل سر سبدش رونمایی کنه تا آسمون تماشایی بشه.

محو تماشای آسمون بودم که نگاهی به فرش خاکی دنیا کردم… یه پیر مرد توجهم را جلب کرد، عصا به دست با کلی تقلا با خم کردن کمر خمیدش سنگی را از وسط پیاده رو بلند کرد؛ دولا دولا کنار علفزار کوچک گوشه ی پارک رفت و سنگ را با دقتی که تعجبم را برانگیخت در میان چندین سنگ دیگر چید.

آموختم؛ پیرمرد با همه ناتوانیش منتظر دست خیر دیگری نبود و سنگ لم داده در پیاده رو را فرصتی برای شتافتن به سوی حق یافت.

صبح با قدم های بلند به سوی اداره در حرکت بودم که ناگهان چشمم به سنگهای چیده شده پیر مرد خورد، نزدیکتر شدم.

مانع های بر سر راه حفاظی برای لانه مورچه ها شده بود…

موضوعات: داستانک